رمان تمنای وجودم11


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 71
بازدید کل : 4021
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[18,0];
رمان تمنای وجودم11
جمعه 25 دی 1394 ساعت 15:3 | بازدید : 77 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

 

طرف راست پیراهنش کمی پایین تر از سر شانه اش جای رژلبم افتاده بود .انگار یکی عکس لبم رو با دقت نقاشی کرده بود!!
(چه افتضاحی ...آخه من چرا باید همیشه به این بخورم ...الان پیش خودش میگه این دختره حتما از قصد خودش رو میزنه به من ....)
فرار رو بر قرار ترجیح دادم و بدو زدم بیرون .حتی نزدیک بود چند بار از پله ها کله ملق بشم 
پایین پله ها با صدای شیوا سر جام وایسادم . یه دستم رو روی قلبم گذاشتم و یه دستمو به نردهای طلایی پله ها گرفتم .همینطور نفس نفس میزدم . به اطراف نگاه کردم کسی انجا نبود جز چند تا بچه که مشغول بازی بودن .
شیوا با خنده اومد پایین کنارم ایستاد و گفت:چی شد مستانه ،چرا یهو رم کردی ؟
-وای شیوا ...وای ..
-چیه ....چرا اینطوری میکنی ؟
-اگه بدونی ،.اگه بدونی ....وای وای وای 
کلافه گفت :اه....مستانه میگی چی شده یا نه ؟ 
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم :مگه تو ندیدی ؟
-چی رو ...اینکه خوردی بهش ؟!
-وای این یکی رو یادم رفته بود ...وای !!!
-خوب اتفاق بوده ...از قصد که نرفتی تو بغلش !
بعد هم دستش رو گذاشت رو دهنش و خندید 
-زهر مار ،خنده داره ؟!
-ولی خودمونیما ،یه لحظه مثل این فیلم هندی ها شده بود که ...!
دستم رو گذاشتم جلوی دهنش و گفتم :یه ذره دیگه حرف بزنی خودم خفه ات میکنم .
دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد .دستم رو برداشتم .شیوا به دستم اشاره کرد و گفت:اه,مستانه رژم رو پاک کردی 
دوباره یادم انداخت .آروم زدم به پیشونیم :وای شیوا ،وای ...!
-اه چه مرگته ؟
-ندیدی ؟
-به خدا دیدم 
-پس تو هم دیدی .....خودش هم دید ؟
-خودش که یه پنج دقیقه داشت تو بغل تو حال به حالی میشد!!حس بیناییش هم فکر میکنم هنوز کار میکرد !
یکی محکم زدم تو سرش و گفتم :اینقدر این رو یاد من ننداز 
سرش رو مالید و گفت:خب خودت کرم داری هی ازم میپرسی دیدم یا ندیدم ؟
-من اون رو نمیگم ،لباسش رو میگم ...دیدی؟
-لباسش ...آره بابا لباس تنش بود !
رفتم یکی دیگه بزنم به سرش که عقب کشید و گفت:اینقدر نزن موهام خراب شد !
-به جهنم ....اینقدر رو اعصاب من شیرجه نزن 
-خیلی خوب بابا .حالا لباسش چی ؟
-عکس لبم افتاده بود رو پیرهنش ....ای کاش رژ لب نمیزدم ،یا حداقل اون یه پیرهن تیره میپوشید 
-جون من ؟! اه ،من ندیدم ..!!
-شیوا ،اگه همونطوری بیاد پایین چی ؟وای شیوا ،چیکار کنم ؟؟
شیوا هی سرش رو تکون میداد و میخندید .شالم رو که کمی شل شده بود ،باز و بسته کردم و گفتم:کوفت،بگو چه کار کنم ؟
-چی رو چکار کنی؟
-اگه همینطوری بیاد پایین همه میفهمن ؟
-چی رو میفهمن .....اصلا از کجا میفهمن ؟مردم بچه دار هم میشن کسی نمیفهمه!
بعد خودش رو زود کشید عقب که من نتونم بزنمش 
-شیوا کاری نکن که قاطی کنما ..
-یعنی الان قاطی نیستی؟! 
با عصبانیت گفتم :بیا برو بالا تا خودش متوجه نشده یه شربتی ،چیزی رو لباسش بریز ،مجبور بشه لباسش رو عوض کنه ...وای شیوا از همه بدتر خودشه .خدا کنه متوجه نشده باشه .یعنی مطمئنم که نشده ،تو به این فضولی نفهمیدی ...باز که وایسادی داری میخندی .برو تا پیداش نشده ..
-اجازه میدید رد شم؟
شیوا خندش رو خورد و به المیرا ،دختر عمه امیر نگاه کرد.خودم رو کشیدم کنار تا رد شه . یه لبخند مصنوعی زد و دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:سلام من المیرا هستم 
باهاش دست دادم وگفتم :مستانه ..خوشوقتم 
یه لبخند شبیه پوز خند زد .حق با شیوا بود من هم ازش خوشم نیومد .دختر خوشگلی بود ،اما زیادی آرایش داشت .ابروهاش که از این مدل چنگیزیها ،تتو کرده بود ! پوست صورتش هم برنزه کرده بود،یعنی کل بدنش رو .چون یقه اش خیلی باز بود .بند و بساط رو ریخته بود بیرون ! آستینش هم که کوتاه بود با یه شلوار کوتاه که مچ پاهاش معلوم بود .خط لبش هم که دور لبش زده بود ،لبش رو گنده نشون میداد .اما بهش میومد .موهاش هم که خیلی کوتاه بوداز همه رنگ بود ،اما معلوم بود خیلی بابت رنگ موهاش پول داده .خیلی فانتزی و قشنگ بود .
رو به شیوا که دو پله بالاتر از ما ایستاده بود کرد ،اما گفت:امیر،این چیه ؟
چشمم رو بستم و لبم رو محکم گاز گرفتم .
(مستانه دیگه تمام ...یعنی برو بمیر ...الانه که همه بفهمن تو تو بغل این یارو بودی ...! خدایا کاری کن یه جور همچین بد نگه ...بگه مدل لباسشه ...چه میدونم ،خدا روزی ۵۰۰ تا صلوات نذر میکنم برای ۵ روز به جون خودم ایندفعه رو دیگه دودر نمیکنم ...میگم به جون خودم ،ا ا ا ...دیگه با جون خودم که شوخی ندارم!)
امیر: مگه نمیبینی ...گیتاره ...
چشمم رو باز کردم و سریع به سمت امیر که کنار شیوا وایساده بود برگشتم .یه لباس آبی آسمونی خیلی کمرنگ پوشیده بود مدل همون قبلی .اگه دقت نمیکردی تشخیص نمیدادی لباسش رو عوض کرده .
(ای کاش همون یه شب رو نذر میکردم ها...خدا جون با خودم بودما ....!)
المیرا گیتار و از دست امیر گرفت و گفت:این که سیمش پاره شده بود 
-خب دادم درستش کردن .
-وای از این بهتر نمیشه .بریم که همه دوست داریم تو بزنی و بخونی .میدونی چند وقته صدای گیتارت رو نشنیدم .وای امیر دلم لک زده برای خوندنت 
نگاه من و شیوا به هم افتاد .معلوم بود داره به جای من تو دلش فحش میده !
امیر دستش رو روی سینه اش گذاشت با لودگی گفت:خواهش میکنم .خواهش میکنم ،من متعلق به همه شما هستم !
شیوا و المیرا خندیدن .من هم که طبق معمول در حال نسبت دادن اسما ء و صفات مختلف به این جیپسی کینگ بودم !
شیوا گفت:اخ امیر داشت یادم میرفت ،داشتم از اتاقت رد میشدم هی صدای موبایلت میومد اینکه گفتم شاید کسی کار مهمی داره ،اتفاقا خوب شد برداشتم آقا نیما بود .گفت حتما یه زنگی بهش بزنی 
-باشه الان یه زنگ بهش میزنم 
المیرا گفت :پس من گیتار رو میبرم تا تو بیایی 
-ممنون 
شیوا اومد پایین اومد حرفی بزنه که صدای نیکو مانعش شد .رو به من گفت:بذار اینها رو به نیکو بدم .
و به طرف نیکو رفت .من هم چند قدم رفتم که با صدای امیر وایسادم :خانوم صداقت 
برگشتم .چند پله رفته رو پایین اومد و درست روبروی من قرار گرفت.
-یادتون باشه یه پیراهن شیک به من بدهکار شدید .خودتون که میدونید لک رژ لب پاک نمیشه 
دیگه فرصت نکردم تو دلم فحشش بدم .با عصبانیت گفتم:معلومه خیلی تجربه دارید .این چندمین پیراهنیه که به خاطر همین موضوع رژ لب ،طلب میکنید ؟
لبخندی زد وگفت :تجربه که دارم اما نه رو پیراهنم !! از شانس شما قدم کمی بلندتر بود .برای همین یه پیراهن بدهکار شدید!!
دستهام رو مشت کردم وبا دندونهای بهم فشرده گفتم:واقعا که از ادب بویی نبردید ..
ابروهاش رو بالا داد و گفت:چرا؟چون بوسه های مامانم و خواهرام و البته بی بی جون رو تجربه کردم یا بخاطر این که قدم از شما بلند تره ؟؟
-قد من به این موضوع چه ربطی داشت ؟!
از برق شیطنتی که در چشمهایش درخشید فهمیدم الانه که یه چیز بارم کنه .اما خوشبختانه حضور یه پسر که همسنهای خودش میزد باعث شد حرفش رو نزنه 
-سلام عرض شد ...امیر جان معرفی نمیکنید ؟
به طرفش برگشتم .قیافه اش خوب بود اما به دل نمیشست .از نظر قد و هیکل تقریبا مثل امیر بود.فقط امیر یه کم قد بلند تر و چهار شونه تر بود ،معلوم بود خیلی وقت صرف اتو کردن موهاش کرده بود که آدم رو یاد جوجه تیغی مینداخت !
-من بهرام هستم .پسر عمه امیر ,افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
به دستش که با یه لبخند احمقانه به طرفم دراز شده بود نگاه کردم و با سردی گفتم :صداقت هستم 
بعد هم بدون معطلی از کنارش رد شدم .فقط صدای بهرام رو شنیدم که به امیرگفت:کوفت،خنده داره 
کنار مادرم نشستم .بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:کجا بودی؟
-رفته بودم با شیوا CD بیارم دیگه 
میدونستم اونجایی که مادرم نشسته به جایی که ما بودیم دید نداشت .برای همین خیالم راحت بود .
شیوا با یه پسر بچه خیلی توپول و مامانی اومد طرف ما 
-این خانوم خوشگله رو که میبینی اسمش مستانه اس این هم آقا آرمان ،همدیگر رو بوس کنید 
آرمان رو ازش گرفتم و یه ماچ آبدار از اون لپ سفید و توپولش کردم :وای چه خوشگله ...چند سالشه 
-تازه نه ماهش شده 
به خودم فشارش دادم و مشغول بازی باهاش شدم 
شیوا گفت:این رو نیاوردم با این بازی کنی ها ...پاشو بریم پیش بقیه .امیر میخواد گیتار بزنه 
-من نمیام 
-خاله شما به مستانه یه چیزی بگید .همه بچه ها اونطرف جمع شدن اونوقت این نمیاد 
از چه کسی هم پرسید! 
مادرم گفت:خودش میدونه خاله من چی بگم ؟
یه لبخند به شیوا زدم که خودش فهمید .گفتم:همینجا خوبه شیوا جان ،تو برو من آرمان رو نگه میدارم 
آرمان رو از دستم گرفت و گفت:این رو که باید به مادرش برگردونم 
نیکو به طرف شیوا اومد و آرمان رو از دستش گرفت و گفت:شما ها چرا اینجا نشستید ! برید پیش همسنهای خودتون .
شیوا :من میخوام برم این نمیاد 
-چرا؟حتما غریبی میکنی 
بعد دست من رو گرفت و گفت:بیا من هم باهاتون میام 
(عجب گیری کردم امشب ....)ایندفعه شیوا بود که یه لبخند معنی دار بهم زد .
بلند شدم و همراه انها به ته سالن رفتم.مینو رو به بقیه گفت:بچه ها خوب سهم خودتون رو از بقیه جدا کردین ها 
یکی از پسرها گفت:اختیار دارید .افتخار حضور نمیدید که در بست در خدمت باشیم 
نیکو گفت:رضا بلبل زبون شدی ؟
-شکست نفسی میفرمایید .مگه میشه همچین (بادست به طرف من اشاره کرد)گلی رو دید و بلبل نشی
جاش نبود جوابش رو بدم .فقط اخم کردم و سرم رو انداختم پایین .شیوا گفت:رضا تو سربازی هم رفتی آدم نشدی ؟!
-دست شما درد نکنه دیگه ،به جای این که افکار حضار رو در مورد من خراب کنی بهتر نیست حقایق رو بگی ؟
-خب من هم حقیقت رو گفتم دیگه 
-حالا به جای مزه ریختن ایشون رو معرفی نمیکنید ؟
شیوا دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:ایشون یکی از بهترین دوست من ،مستانه .
سرم رو بلند کردم و فقط برای دخترها سر تکون دادم .نیکو گفت:باز هم غیرت قدیمیها ،الان ۳ تا خانوم محترم اینجا سراپا وایساده دریغ از یه جانفشانی !!
رضا سریع از جاش بلند شد و رو به من گفت:اصلا من این جا رو برای شما نگه داشته بودم .بفرمایید خواهشا ..
مینو خندید و گفت:مستانه جان ،این رضا پسر دایی من ،پسرخوبیه ،فقط بعضی وقتها زیادی مزه میریزه 
گفتم:عیب نداره ،بالاخره بعضی وقتها لازمه بچه ها یه جاهایی عقده هاشون رو خالی کنن!
همه زدن زیر خنده .رفتم کنار یه دختر که جا بود نشستم .چشمم به امیر افتاد که سرش پایین بود و شونه هاش از خنده میلرزید..!!
نیکو گفت:شیوا گفته بود خیلی باحالی اما نمیدونستم اینقدر باحالی ...دمت گرم! 
رضا که خودش هم میخندید گفت:باورم نمیشه این همه طرفدار تو فامیل دارم .
شیوا :بگیر بشین بامزه ..
بعد هم اومد هر جوری که بود خودش رو روی صندلی من جا کرد و دستش رو انداخت گردن من .
مینو هم آرمان رو که بیقرای میکرد برد .
شیوا :امیر بزن دیگه 
امیر موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود کنار زد و گفت:چی بزنم ؟
-هر چی دوست داری
بهرام گفت:بهتر نیست به عهده مستانه خانوم که تازه به جمع ما پیوستن بذاریم ؟
جا خوردم ...همه نگاهها به سمت من کشیده شد 
-من نمیدونم !
بهرام :خوب یه درخواستی بدید دیگه .همونی که خیلی دوست دارید 
-من نمیدونم!
المیرا که کنار امیر نشسته بود گفت:نمیگیم که بخون میگیم یه آهنگ در خواست بده 
شیوا هم اومد حرف بزنه :اتفاقا مستانه خیلی صداش قشنگه 
لیدا هم که نمیدونم سر و کله اش از کجا با هستی پیدا شد , گفت:راست میگه ...وای خدا من عاشق صداشم 
بهرام گفت:پس واجب شد بخونید 
(جانم ....؟؟!!)
به هوای درست کردن شالم یه سقلمه به شیوا زدم .که رنگش قرمز شد ولی صداش در نیومد ....مگه جرات داشت، نفله ..!
بهرام گفت:نمیخونید ؟
المیرا با پوزخند گفت:بابا توبه ! آتیش جهنم رو واسه خودتون نخرید !!
(یه روز حال تو رو باید بگیرم ،ایکبیری...)
امیر نگاه از المیرا گرفت و گفت:بالاخره چی بزنم ؟
دوباره همه نگاه ها به سمت من رفت .من هم برای اینکه از شر نگاهشون خلاص بشم گفتم:نوازش ابی رو بخونید ..
لبخند شیوا بهم فهموند که سوتی دادم .یعنی هرچی فحش و لعنت بلد بودم به خودم فرستادم 
امیر هم بی معطلی دستش رو روی سیمهای گیتار به حرکت دراورد.چشمهاش رو بست و شروع به خوندن کرد 
منو حالا نوازش کن ،که این فرصت نره از دست 
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست 
منو حالا نوازش کن ،همین حالا که تب کردم 
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم 
هنوز هم میشه عاشق بود ،تو باشی کار سختی نیست ....
باید اعتراف کنم به قدری صداش زیبا بود که یه آفرین خیلی کوچولو تو دلم بهش گفتم .سرم رو بالا کردم و بهش نگاه کردم .حالا که چشماش بسته بود ،باز میتونستم با خیال راحت نگاهش کنم .این چهره زیبا ولی مغرور واقعا دیدنی بود...
شیوا سرش رو روی شونه من گذاشت.آخی ،جای نیما خالی بود ...!
با کف زدن بچه ها به خودم امدم . شیوا گفت:خیلی قشنگ میخونه ،نه ؟
لبخند زدم .مژگان در حالیکه به جمع ما نزدیک میشد گفت:امیر همه دارن اعتراض میکنن....میگن چرا تو نمیایی برای همه بزنی ؟
امیر بلند شد گیتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا میخوام برای یه خانوم جیگر هم بزنم و هم بخونم .
دخترها به هم نگاه کردن .من و شیوا هم با تعجب همدیگر رو نگاه کردیم 
یکی از دخترها گفت :حالا این خانومی که میگی مجرده یا متاهل ؟
-خب معلومه ،مجرد .این دیگه پرسیدن داشت!
یکی از پسرها گفت:امیر ،راه افتادی !
-من ۲۵ ساله که راه افتادم !
مژگان:امیر نکنه واقع خبریه؟
-پس من دارم چی میگم !
بعد هم به طرف جمع بزرگترها رفت .بیشتر بچه ها رفتن اون طرفی اما من و شیوا انجا موندیم.امیر چنگی به گیتارش زد و گفت:خانوم ها ،آقایان ...امروز میخوام از طرف خودم روز مادر رو به همه مادرها تبریک بگم و البته روز زن...خیلی منتظر امشب بودم .چون با تمام وجودم میخوام برای زنی که دوستش دارم و الان در بین شماس بخونم ،شاید از این طریق به احساسات من پی ببره ....تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خیلی دوستش دارم و تا آخر دنیا خودم نوکرشم ....
نمیدونم اون احساس لعنتی که به سراغم اومد چی بود .یه لحظه یاد حرف هستی افتادم(حتما کسی رو دوست داره )
مستانه به جان خودم میزنم همینجا جلوی این همه آدم حالت رو میگیرما ...بابا خجالت هم خوب چیزیه ....اصلا چه بهتر ...اه ،اه ،اه، اینقدر از این جلف بازیهایی که این پسرا از خودشون درمیارن بدم میاد ...حالا فکر کرده تحفه همه عاشق این شدن که میخواد نشون بده یکی دیگه رو دوست داره 
پسر ها سوت زدن .دختر هاهم با اکراه دست میزدن .فقط خانواده ها بی طرف تشویق میکردن .امیر شروع به نواختن کرد .اما با ترانه ای که خوند و حرکات عاشقانه ای که موقع خوندن انجام میداد همه پی بردن که اون زن کسی نیست جز بی بی جون ....
انقدر کارهاش بامزه بود که همه از خنده اشک تو چشماشون جمع شده بود ،حتی خود من !
در آخر هم امیر مانند این عاشق پیشه ها جلوی بی بی زانو زد و دستش رو بوسید .بی بی جون هم خنده اش رو کنترل کرد و گفت:انشاالله عروسیت مادر ... 
مرتیکه امل،ما رو مچل خودش کرده ...یه دفعه اسم طرف رو بگو و خیال همه رو راحت کن دیگه ...حالا من برام مهم نیست ،اما بقیه چه گناهی کردن ؟
-مستانه با توام ...
- ا ا ا ...چیه تو هم؟؟ 
-بابا کجایی ،میگم بریم شام همه رفتن 
یه نگاه به دور و برم انداختم: 
اینها کی رفتن ...؟!
من و شیوا همراه هستی و لیدا یه گوشه ای نشستیم و مشغول خوردن شدیم .نا گفته نمونه که این بهرام به هر طریقی خوش خدمتی میکرد .یه بار ظرف سالاد میاورد ،یه بار نوشابه .بدبخت هم مجبور بود برای اینکه کارهاش تابلو نباشه برای بغل دستیهامون هم اینکار رو بکنه!
آروم به شیوا گفتم :بریم یه جا دیگه این خیلی رو اعصاب منه 
-این دیگه چرا ؟
-منظور ؟؟!
-این که دیگه امیر نیست بگی بد اخلاقه .بیچاره داره برات بال بال میزنه !
- شاید هم برای تو بال بال میزنه !!
-نه جونم ...این امشب اینطوری شده ...ولی مستانه ،جهت اطلاع تو میگم ،بهرام دکتره ها 
-خودم حدس زده بودم 
-از کجا ؟
-از موهاش 
-از موهاش ؟!
-آره،یه نگاه به موهای سیخ شده اش بکنی میفهمی که بر اثر دستگاههای شک اینطوری شده !
شیوا خندید و گفت:مستانه خدا بگم چیکارت کنه .
-شیوا ،پاشو بریم که پرفسور بالتازار دوباره داره میاد اینطرف .
شیوا بشقاب غذاش رو روی میز آشپزخونه گذاشت و گفت:ای کاش از اول میومدیم اینجا 
-آره خیلی کنه بود 
-مثل خواهرش میمونه .نمیبینی مثل کنه به امیر چسبیده 
-میگم تو حق داری از المیرا خوشت نیاد ،از اوناس ..
-خیلی پررو تشریف داره .اینقده دلم میخواد یه روز حالش رو جا بیارم .
-میفهمم چی میگی .وقتی من رو تو جمع مسخره کرد میخواستم گیس هاش رو دور سرش بپیچونم 
-وای مستانه تو تازگیها خیلی خطری شدی ها !!
خندیدم و گفتم :نه بابا همش قپی میام ! اما دروغ چرا.. اون موقع همین احساس رو داشتم . 
مژگان و خانوم رادمنش ظرف بدست وارد آشپزخونه شدن وخانوم رادمنش گفت:ای وای ،شما چرا اینجا نشستید ؟!
شیوا جواب داد :اینجا از همه جا بهتره 
بلند شدم و ظرف غذام رو توی سینک گذاشتم و گفتم:غذای خیلی خوشمزه ای بود .دستتون درد نکنه .حالا این ظرفها رو بدید به من .من و شیوا ظرفها رو میشورم .
شیوا :مستانه از خودت مایه بذار.این ظرفها حداقل یک ساعتی کار داره .
خانوم رادمنش گفت:این غیر ممکنه که بگذارم شما ظرفها رو بشورید .شما مهمان ما هستید .شما بفرمایید من و دخترهام بعدا ظرفها رو میشورم 
-به خدا بلدم ظرف بشورم !
حالا من همیشه تو خونه از کار خونه در میرفتم ها ،اما اونجا جو زده شده بودم . خود شیرینیه دیگه یا یه چیزی تو همین مایه ها ...!
مژگان ظرفهای خودش رو تو سینک گذاشت و گفت:شما لطف دارید اما بفرمایید خودمون میشوریم 
شیوا گفت:اصلا خاله همه رو بریز تو ماشین ظرف شویی به نوبت بشوره 
-نه خاله ،از موقعی که امیر این رو خریده یکبار هم روشنش نکردم .به دلم نمیچسبه .
نیکو هم ظرف به دست وارد آشپزخونه شد و گفت:شما حتی با ماشین لباسشویی هم میونه خوبی ندارید!
-خب مادر چکار کنم ،شستن این ماشینها که شستن نیست .فقط آب مالی میکنن .
پس این هم ننه دومی ما بود .با این که ماشین لباسشویی دیگه تو هر خونه ننه قمری پیدا میشد اما این مادر ما مجبورمون میکرد لباسهامون رو خودمون بشوریم .چه میدونم از این خانوم مجلسیها شنیده بود ،لباس خوب شسته نمیشه پس در نتیجه نجسه! حتما این خانوم رادمنش هم امیر رو وادار میکرد خودش لباسهاش رو بشوره .از تصور این که امیر به اون هیکل و ابهت ،یه لگن رخت بذاره جلوش و لباسهاش رو چنگ بزنه خندم گرفت..!!
نیکو گفت:پس شما چرا هنوز اینجایید ؟بفرمایید ما خودمون میشوریم 
-حالا که اجازه نمیدید ظرفها رو بشوریم ،با کمک شیوا ظرفها رو خشک میکنیم 
من نمیدونم حالا چه اصراری داشتم به اونها ثابت کنم ،یه پا کدبانو هستم .
شیوا یه دستمال از تو کشو کابینت برداشت و گفت :اینو هستم 
توی این مدت که ما تو آشپزخونه مشغول بودیم ،امیر هم به جمع کردن میز شام کمک کرد .
آروم به شیوا گفتم:به مهندس نمیاد اهل کمک کردن باشه !
-اتفاقا هر جا هم که میره کمک میکنه !
-میگم شیوا یه بار نشد من از این کارهای پسر خاله تو ایراد بگیرم تو هم موافق باشی 
-خب چون اصلا هیچ ایرادی نداره ،این پسر خاله من ..
-وای شیوا ،فکر کنم در کون آسمون باز شده باشه و این پسر خاله تو تالاپی ازش افتاده باشه پایین!
-خیلی بی تربیتی مستانه .
-خیلی چاکریم 
ظرفها که شسته شد و خشک شد ،خانوم رادمنش همه رو یه گوشه روی کابینت جمع کرد و از آشپزخونه رفت بیرون .
نیکو هم چهار تا چایی ریخت و با مژگان پیش ما نشستن و مشغول صحبت شدیم .هر دوشون خیلی خون گرم بودن،بر عکس اون داداش سرد و یخچالشون!
مشغول حرف زدن بودیم که المیرا اومد تو و اشاره به صندلی کرد و گفت:اجازه هست؟
و روی یه صندلی کنار نیکو که در سمت دیگر من نشسته بود ،نشست .
مژگان رو به المیرا گفت:چه خبرا المیرا جان کم پیدایی ؟
-درگیر درسم. خودت که میدونی رشته پزشکی چقدر سخته
-خب دکتر شدن این چیزها رو هم داره 
-آره دیگه من از این رشته در پیتیها ،انسانی و عکاسی و از این چیزها خوشم نمیاد .
به شیوا نگاه کردم خون خونش رو میخورد..
مژگان گفت:هر رشته ای مزیت خودش رو داره 
شونه اش رو انداخت بالا .بعد رو به من گفت:شما هم دانشگاه میری یا دیپلمه هستی ؟
-دانشگاه میرم ،رشته عمران 
نیکو گفت:ا.ا.ا....امیر هم رشته اش این بود 
شیوا :خود مستانه میدونه .چون الان برای این ترمش تو شرکت امیر مشغوله
-راست میگی ،من نمیدونستم ....راستی شنیدم تو هم اونجا منشی شدی
المیرا:منشی ؟!
شیوا بدون اینکه به المیرا نگاه کنه گفت:آره ،برای یه مدت کوتاه 
یه قلپ از چایم رو سرکشیدم .المیرا رو به من گفت:حالا چرا عمران؟!!
-چرا که نه؟!
-خب این رشته به درد مردها میخوره زیاد جالب برای زنها نیست .اصلا زبون نمی چرخه بگی ,خانوم مهندس یه جورایی بیکلاسه
-با این تفاسیر هیچ رشته ای به دردخانومها نمیخوره .مثلا همین رشته پزشکی .آدم یاد شیر علی قصاب میفته .البته جسارت نباشه ها مثال زدم ...فیلمش رو که دیدید ....
شیوا که دیگه به زور خودش رو کنترل کرده بود .مینو هم بلند شد فنجانش رو گذاشت تو سینک ،اما اشاره کرد که مثلا دمت گرم !
فقط مژگان لبخند ملیحش رو پنهان نکرد .
المیرا گفت: از لحظه ورودتون حدس زدم باید چطور شخصیتی داشته باشید
وبا یه حالت بدی اشاره به روسریم کرد 
-پس یعنی شخصیت هر کس رو از روی روسریش میشه تشخیص داد ؟!
مژگان که دید کار داره به جاهای باریک میکشه گفت:من فکر میکنم منظور المیرا تفاوت چشمگیریه که شما با بقیه داشتید 
بعد زیر چشمی به المیرا نگاه کرد و ادامه داد:مطمئنا برای خیلی ها که شما خیلی محجوب هستید قابل درک نیست .
المیرا با یه حالت مسخره ای گفت:از این که ایشون محجوبن حرفی نیست ...اما من فکر کردم ایشون از یه چیزی رنج میبرن اینه که روسری سرشون کردن 
شیوا با یه حالت تندی گفت:منظورت چیه ؟
-آخه من یه دوستی داشتم همیشه روسری سرش میکرد .بعد ها فهمیدیم نصف سرش سوخته بوده.
بعد از جاش بلند شد که بره .مونده بودم این دیگه کیه !!!
نیکو کنار من نشست و گفت:المیرا این چه حرفیه ؟!
دستهاش رو بحالت بی تفاوت چرخوندو شونه اش رو بالا انداخت .شیوا رو به من گفت:مستانه ،چرا روسریت رو بر نمیداری .اینطوری دیگه جای هیچ تردیدی برای دیگران نمیمونه 
گفتم:برام مهم نیست نظر دیگران چیه ؟
نیکو گفت:مستانه جان شیوا از موهای قشنگت خیلی تعریف کرده .یعنی این شیوا همیشه از زیبایی و صفات خوبت تعریف میکنه 
شیوا گفت:پس چی ...حالا خودتون میبینید .زود باش مستانه موهات رو نشون بده 
گفتم:آخه ...ممکنه کسی بیاد تو 
مژگان گفت:مطمئن باش مردها با آشپزخونه میونه خوبی ندارن
المیرا با تمسخر گفت:آره اینجا نامحرم نمیاد !
شیوا با یه حالت عصبی اون رو برانداز کرد . بعد به طرف من چرخید و شالم رو از رو سرم برداشت و کیلیپسم رو از روی موهام جدا کرد .موهای لخت و بلندم سر خوردن وبه اطرافم ریخته شد .نیکو و مژگان با شگفتی به من خیره شدن .شیوا با حالت سرافرازی سرش رو بالا گرفت .مثل ناخداهای کشتی که از جنگ پیروز و سربلند برمیگردن.قیافه المیرا هم به وضوح تو هم رفته بود .فکر کنم واقعا انتظار داشت پشت سرم کچل باشه !
مژگان چند بار ضربه به میز زد و گفت:ماشاالله ....ماشالله 
نیکو گفت:قربون خدا برم عجب خلقتی آفریده 
شیوا هم مثل این خان باجی ها گفت:بترکه چشم حسود ...مستانه یادت باشه حتما برای خودت اسپند دود کنی 
گل سرم و شالم رو از شیوا گرفتم و با تواضع گفتم:نظر لطفتونه 
یه دفعه صدای امیر رو که معلوم بود به آشپزخونه میاد ,شنیدم .سریع شالم رو روی سرم انداختم در حالیکه هنوز موهام از پشت معلوم بود .سیخ نشستم بلکه مانع نمایش موهام بشه .
امیر در حالیکه آرمان دستش بود وارد شد و گفت:نیکو بیا این گل پسرت رو بگیر که داره بهونه میگیره .
مینو بلند شد و از بالای میز آرمان رو گرفت و روی پاش نشوند .المیرا با پوزخند رو به امیر گفت:نزدیک بود گناه کنی؟! 
امیر :کی من ؟!
-هم تو و هم ایشون !
و با دستش به من اشاره کرد .امیر نیم نگاهی به من انداخت و رو به اون گفت:برای چی؟
مژگان گفت:هیچی المیرا شوخیش گرفته ..
المیرا گفت :شوخی نکردم ،واقعا نزدیک بود گناه کنن.. 
دیگه داشت گنده تر از دهنش حرف میزد .میخواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم .اما ترجیح دادم الان حرفی نزنم مخصوصا که دوست نداشتم موهام که از پشت شالم بیرون زده بود مورد توجه امیر قرار بگیره 
برای همین فقط به گلسر م خیره شدم .اما یک دفعه از سوزش دردی که با کشیدن موهام توسط آرمان،بوجود اومد آخم به هوا رفت .ماشالله چه زوری هم داشت .همینطور موهام رو میکشد و ذوق میکرد .من هم که سرم از کشش موهام کج شده بود سعی داشتم دستهای توپلش رو از موهام جدا کنم .نیکو در حالیکه سعی داشت آرمان رو مهار کنه گفت:وای ببخشید مستانه جان ...این آرمان عادتشه .برای همین من هم رفتم موهام رو کوتاه کردم .
بعد هم وقتی موفق شد دستهای آرمان رو از موهام جدا کنه گفت:یکی نیست به این حمید بگه ،آخه تو که نیستی موهات کنده بشه پس چرا اینقدر غر میزنی که چرا رفتی موهات رو کوتاه کردی .
امیر گفت:حمید حق داره .زن باید موهاش بلند باشه .اگه من جای حمید بودم که اصلا خونه راهت نمیدادم .
بعد هم آرمان رو از دست نیکو گرفت و گفت:پدر سوخته مثل داییش از موهای بلند خوشش میاد .
بعد هم لپش رو بوسید و دوباره اون رو به نیکو بر گردوند و رفت .المیرا هم سریع پشت سرش رفت .
و اما من به موهای بر باد رفته ام که هنوز لای انگشتان کوپل آرمان بود خیره شده بودم ...افسوس و صد افسوس ..

 

*****************************




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: